اشعار رضا معتمد

با خويش مي گويم اگر مي شد... چه مي شد / رضا معتمد

چندان فرو برديم سر در زير پرها
تا پر زديم از يادتان اي همسفرها

جا داشت اي آسوده خاطرها بپرسيد
يکبار هم از حال ما خونين جگرها

لب تشنگاني مانده در بهت کويريم
يا آهواني خسته در کوه  و کمرها

اينجاست پيرامونمان صف هاي آتش
آنجاست پيشاپيشمان سيل خطرها

دل هايمان خالي است از شوق سرودن
ما را تهي کردند از آن شور و شرها

اي کاش دل را باز دريابد دعايي
از سينه عطر عشق برخيزد سحرها

با خويش مي گويم اگر مي شد... چه مي شد
امروز بسيارند امّا اين «اگر»ها

2156 0 3.14

اي دل بيا از اين همه زردي سفر کنيم / رضا معتمد


ديگر به عشق تازه نشد جان هيچ کس
بالي نزد کبوتر ايمان هيچ کس

گفتيم بذل عشق شود جان ولي نشد
حتي فداي عشق نشد نان هيچ کس

چندان شديم سست که انگار از نخست
محکم نبود رشته ي پيمان هيچ کس

از لطف ابرهاي کريمي که داشتيم!
باران نديد چشم زمستان هيچ کس

از سينه ها بپرس: پريشان کيستيد؟
آواز مي دهند: پريشان هيچ کس

اي دل بيا از اين همه زردي سفر کنيم
ديگر مباش مرغ غزلخوان هيچ کس

2191 0 4.5